نیکاننیکان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

وروجک مامان وبابا

اولین عید سه نفره

نیکان عزیزم خیلی دیر دارم خاطرات اولین عیدت را مینویسم ولی چون ممکنه بعدا فراموش بشه برات مینویسم روز 28 اسفند 92 سرکار بودم که بابایی زنگ زد وگفت که مامان بزرگ وبابابزرگ بهمراه عمه جون تهران هستن وروز عید با هم هستیم خیلی خوشحال شدم چون راستش همیشه موقع سال تحویل دلم میگیره وهمه سالهای عمرم  مراسم عید ومخصوصا هنگام سال تحویل را دوست نداشتم ولی امسال با همه سالها متفاوت بود ودوست داشتم همه رسم ورسوم ایرانی وعید را انجام بدم به همین دلیل تمام وسایل هفت سین را خریدم ویه سفره کوچولو درست کردم دایی محمود هم مثل همه سالها مارو شرمنده کرده بود وشیرینی های عید را از قزوین تهیه کرده بود و برای تو هم یه ماهی خوشگل قرمز با یه تنگ خوشگ...
27 فروردين 1393

سال نو مبارک

کمترین ارزویم این است :هرگز با چشمان مهربانت نامهربانی روزگار را نبینی.بالاترین خواسته ام برایت اینست :حاجت دلت با حکمت خدا یکی باشد .هیچ چیز تو را ناراحت نکند فقط شادیها تورا احاطه کند ودوستانت عاشقت باشند لطف خدا باتوباشد اینها ارزوهای من برای تو است نوروز 1393 مبارک  
17 فروردين 1393

ماست بازی

چند روز قبل نیکان حوصله ش سررفته بود وداشت بهانه میگرفت بغلش کردم بردم دم یخچال معمولا یه چرخی تو یخچال میزنه بعد اروم میشه اشاره کرد به ظرف ماست که بده بعد هم گریه که بذار بازی کنم خلاصه نتیجه این شد که میبینین ...
21 اسفند 1392

شیطنت های این روزها

این روزها دیگه خونه امن نیست یعنی هرکاری که فکرشو نمیکنم نیکان انجام میده همه جا میره وسعی میکنه دستشو به همه چیز بگیره وبلند بشه چند روز پیش داشت پشت سر من میومد برگشتم دیدم در اتاق را بست وموند پشتش با چه سختی اوردمش بیرون   امروز صبح ماشین لباسشویی را روشن کردم بعد با این فسقلی مواجه شدم این روزها عین فرفره همه جا پیداش میشه   عزیزم این روزها اینقدر قشنگ حرف میزنی وکلمات را ادا میکنی که من دلم میخواد گازگازیت کنم میگی ددددددد  بابابابا ....... وقتی تعجب میکنی میگی عه عه عه ...
4 اسفند 1392

5 سال گذشت

روز جمعه ٢اسفند ٩٢ به اتفاق خانواده رفتیم بهشت زهرا هنوزم باورم نمیشه که ٥سال از رفتن مامان میگذره بعضی روزها حس میکنم تو خونه است و با نیکان بازی میکنه کاشکی نیکان را میدید ......     نیکان  داره با مامان بزرگش صحبت میکنه ...
4 اسفند 1392

عکاسی

بعد از مدتها که تصمیم داشتم نیکان را ببرم عکاسی برای سه شنبه 15بهمن از عکاسی وقت گرفتم اما وقتی صبح بلند شدم دیدم همه جا از برف سفید پوش شده وشب گذشته هم سردترین شب سال بوده فکر کن چه وقتی را برا ی عکاسی انتخاب کردم اما از اون جایی که تصمیمم راسخ بود با خاله نیکان را حاضر کردم ورفتیم که خوشبختانه راه خوب بود وبموقع رسیدیم اما نیکان اصلا همکاری نکرد حاضر نبود یه لحظه هم بشینه تا ازش عکس بگیریم خلاصه با اشک وگریه یه چندتا عکس انداخت وقتی برگشتیم فقط دلم میخواست یه چایی داغ بخورم واز خستگی ولو بشم ...
21 بهمن 1392

شیطنت و بیخوابی

نیکان جان تو روز ٢دی ماه ١٣٩٢ شروع کردی به چهاردست وپا رفتن  البته قبلش یه ٢٠ روزی بود که دنده عقب میرفتی ولی جلو نمیتونستی بری از تاریخ ٢٢دی ماه هم دستتو گرفتی به شیشه میز وبا یا علی بلند شدی از اون به بعد بود که دیگه مامانی حتی نمیتونه مسواک بزنه چون شما خطرناک شدی و دستتو میگیری به هرجایی که بشه ومیخوای بلند بشی بعد هم دستتو ول میکنی چون فکر میکنی میتونی راه بری این روزها عزیزم ارزوی یه خوابه ٦ساعته به دلم مونده نمیدونم شبها از درد دندونه که بیتابی میکنی یا از شیطنت های روزانه خسته میشی و شبها از زور خستگی خوابت نمیبره ...
8 بهمن 1392