نیکاننیکان، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره

وروجک مامان وبابا

ماست بازی

چند روز قبل نیکان حوصله ش سررفته بود وداشت بهانه میگرفت بغلش کردم بردم دم یخچال معمولا یه چرخی تو یخچال میزنه بعد اروم میشه اشاره کرد به ظرف ماست که بده بعد هم گریه که بذار بازی کنم خلاصه نتیجه این شد که میبینین ...
21 اسفند 1392

شیطنت های این روزها

این روزها دیگه خونه امن نیست یعنی هرکاری که فکرشو نمیکنم نیکان انجام میده همه جا میره وسعی میکنه دستشو به همه چیز بگیره وبلند بشه چند روز پیش داشت پشت سر من میومد برگشتم دیدم در اتاق را بست وموند پشتش با چه سختی اوردمش بیرون   امروز صبح ماشین لباسشویی را روشن کردم بعد با این فسقلی مواجه شدم این روزها عین فرفره همه جا پیداش میشه   عزیزم این روزها اینقدر قشنگ حرف میزنی وکلمات را ادا میکنی که من دلم میخواد گازگازیت کنم میگی ددددددد  بابابابا ....... وقتی تعجب میکنی میگی عه عه عه ...
4 اسفند 1392

5 سال گذشت

روز جمعه ٢اسفند ٩٢ به اتفاق خانواده رفتیم بهشت زهرا هنوزم باورم نمیشه که ٥سال از رفتن مامان میگذره بعضی روزها حس میکنم تو خونه است و با نیکان بازی میکنه کاشکی نیکان را میدید ......     نیکان  داره با مامان بزرگش صحبت میکنه ...
4 اسفند 1392

عکاسی

بعد از مدتها که تصمیم داشتم نیکان را ببرم عکاسی برای سه شنبه 15بهمن از عکاسی وقت گرفتم اما وقتی صبح بلند شدم دیدم همه جا از برف سفید پوش شده وشب گذشته هم سردترین شب سال بوده فکر کن چه وقتی را برا ی عکاسی انتخاب کردم اما از اون جایی که تصمیمم راسخ بود با خاله نیکان را حاضر کردم ورفتیم که خوشبختانه راه خوب بود وبموقع رسیدیم اما نیکان اصلا همکاری نکرد حاضر نبود یه لحظه هم بشینه تا ازش عکس بگیریم خلاصه با اشک وگریه یه چندتا عکس انداخت وقتی برگشتیم فقط دلم میخواست یه چایی داغ بخورم واز خستگی ولو بشم ...
21 بهمن 1392

شیطنت و بیخوابی

نیکان جان تو روز ٢دی ماه ١٣٩٢ شروع کردی به چهاردست وپا رفتن  البته قبلش یه ٢٠ روزی بود که دنده عقب میرفتی ولی جلو نمیتونستی بری از تاریخ ٢٢دی ماه هم دستتو گرفتی به شیشه میز وبا یا علی بلند شدی از اون به بعد بود که دیگه مامانی حتی نمیتونه مسواک بزنه چون شما خطرناک شدی و دستتو میگیری به هرجایی که بشه ومیخوای بلند بشی بعد هم دستتو ول میکنی چون فکر میکنی میتونی راه بری این روزها عزیزم ارزوی یه خوابه ٦ساعته به دلم مونده نمیدونم شبها از درد دندونه که بیتابی میکنی یا از شیطنت های روزانه خسته میشی و شبها از زور خستگی خوابت نمیبره ...
8 بهمن 1392

تاب بازی

یکی از روزهایی که نیکان را برده بودم پارک وقتی به وسایل بازی رسیدیم دیدم نیکان تو بغلم بند نمیشه و میره سمت تاب بردم سوار تاب نی نی کوچولوها کردم اینقدر ذوق کرد واز ته دل میخندید که همون موقع با بابا سیامک تماس گرفتم ودرخواست تاب دادم کلی هم خوشحال بودم که از این به بعد نیکان تو تاب میشینه ومن یه نفسی میکشم ..... شب بابایی با دریل ومیله اومد وبرامون یه تاب درست کرد اینم نتیجه کار...     اما از اونجاییکه من تجربه ندارم نیکان فقط چندبار تو تاب نشست ومن موندم ودماغ سوخته ...البته با مشورت با دوستان وهمکاران فهمیدم نی نی کوچولوها اولش از یه چیزی خوششون میاد ولی بعد دلشونو میزنه ولی دوباره میان سراغش  ه...
1 بهمن 1392

سرماخوردگی

ای خدا کی این سرماخوردگی تموم میشه الان 10روزه من ونیکان مریض شدیم هردوتایی حال نداریم از هرچی سرماخوردگی و سرفه وتب متنفرممممممممم امیدوارم هرچی زودتر این ویروسهای مزخرف از خونمون خارج بشن ...
1 بهمن 1392

تاریخ گذشته

چندتا عکس که دوست داشتم شما هم از شلوغیهای نیکان ببینین که به دلیل سرعت بالای اینترنت ایران نتونستم تو وبلاگ بذارم ...
30 دی 1392